پرآو

شعروادبیات

پرآو

شعروادبیات

شعرو غزل و…


شعرو غزل و ترانه بامن

هرنغمه ی عاشقانه بامن

عاشق کُشی وگلایه ازتو

دربسترِ غم شبانه بامن

پنهان شدن وکرشمه ازتو

تنهایی وکُنج خانه بامن

پاپس زدن وجدایی ازتو

مجنون شده ی زمانه بامن

خواندن زتو و ترحم ازتو

آتش به تنِ و زبانه بامن

رنجیدن وآه وناله ازتو

آن گریه ی کودکانه بامن

گرداب توئی وبحر ازتو

من غرقِ تو،بیکرانه بامن

هرباغِ اُمید ،روشن ازتو

درشاخه تبِ جوانه بامن

برپایی« آسمان»شد ازتو

آرامشِ این کمانه بامن

داریوش کاویانی«آسمان»

مثلِ همیشه…

 


مثلِ همیشه زخمِ مرا تازه میکنی

برزخمِ من نمک ،نه به اندازه میکنی!

من را به دور می بری ،آن دورهای دور

تاریخ عشقِ ناب تو دروازه میکنی

«غمگینِ»من پریدازآن شهرعاشقی

دعوت دراین سکوت به خمیازه میکنی

گودالِ فاصله ،دل من را شکسته است

باخاطراتِ خوش ،توپُر این بازه میکنی

دیوارهای«کاهگلی»یار  خوردنی ست

تاکی؟خیال راپُرازاین سازه میکنی

در بیستون هنوزبلنداست طنینِ عشق

عشقت به این ترانه پُرآوازه میکنی

این «آسمان»که شاهدِ دردآشنای توست

دیوان پرپریست که شیرازه میکنی

داریوش کاویانی«آسمان»

شدباورم...


  ‏شدباورم مثلِ من ازخانه به دوشانی

درحسرتِ دریاشدن ،رودی خروشانی

لازم نکرده سفره ی دل واکنم پیش ات

دردِ مرا این روزها ناگفته میدانی

جشنِ پرستوهای چشمانم برای تست

دارم امید ازباغِ خود،روبرنگردانی

زورق نشینم زدبه دریایت دلِ خودرا

غافل که یک آرامشِ ماقبلِ توفانی

دریک هزاروسیصدپنجاه ویک بود آی...

عاشق شدم ،مجنونِ تو،لیلای ایرانی!

عاشق شدم،عاشق شدم،عاشق شدم عاشق

عاشق شدم این را خودت هم خوب میدانی

تاحال که سالِ هزاروسیصد وچنداست ؟

هستم دوباره عاشق ات،ـ هرچند پنهانی ـ

داردمرا سلولِ عشق ات تا ابد درخود

زندانی پیرت منم ،سلولِ زندانی

آتش بزن یک شب ،پتوهارا درین محبس!

آتش پرستِ عشق را باید بسوزانی

جعفر درویشیان « غروب »

ترسا


ناقوس قلب ات، تاکمی آرام تر زد

یکشنبه هایم ازکلیسای تو،سرزد

تاجویبارمن به دریای توپیوست

نبض گلایه واره هایم مختصرزد

گنجشک لب های توام،قانع به توتی

آبادباغ تو،که طعنه برشکرزد

جا وا نکرده زیرچترگیسوانت

باران  گرفت  وشاعرت رادرشرر زد

می خواستم درلاک خود،تنها بمانم

دیدم خیالت آمدوآهسته در زد

اسفندخال ات را به آتش می کنم هی

چشم ستاره ،ماه رویت رانظرزد

ای دخترترسا! توراخواهم اگرچه

بنیان ایمانم به خود ازترس لرزد

یک بوسه برطرح صلیب ات ـ روی سینه ـ

من شیخ صنعان نیستم اما می ارزد

جعفر درویشیان « غروب »

جزگریه...

جزگریه...

‏جزگریه ای بی حاصل ازمن برنمی  آید

 ازپای اشکِ شورکه گُل درنمی آید

ابری شوم،برخودبپیچم تاببارم هی

ازآسمانم کارِ دیگر برنمی آید

باساحلِ تنهائی ام تنهای تنهایم

آن زورقِ زیبا به این بندرنمی آید

غیرازتو،قیدِهرچه را یکباره خواهم زد

به آدمِ آزاده،زور و زرنمی آید

زخمِ عمیقی ازتو دارم یادگارِعمر

کاری که چشمت کرده ازخنجرنمی آید

ازخاک بودوروح... بودا! جانِ خودبس کن

آدم شدن ازدستِ نیلوفر نمی آید

ازمردی  ومردانگی کمترنشان باقی ست

ساقی مگرچون قبل باساغرنمی آید ؟

 جعفر درویشیان « غروب »