پرآو

شعروادبیات

پرآو

شعروادبیات

نه من گرگم ،نه تو...

 

نه من گرگم ،نه تو مانند بره

نه تونخلی  نه من  مثِ یه اره

نکن گردنکشی  باخاکِ راهت

تمایل  داره هرکوهی به دره

جعفر درویشیان « غروب »

لبِ برکه...


لبِ برکه،نگاهِ ماه کردم

تراجستم ،ندیدم،آه کردم

نشستم تاسحرباگریه زاری

به قلبِ سنگِ خاره ،راه کردم

جعفر درویشیان « غروب »

به هرسویی اگر...


به هرسویی  اگرسرمیکشددل

به شوقِ روی دلبرمیکشددل

چویک گنجشکِ دست آموزامروز

برای دیدنت ،پَرمیکشددل

جعفر درویشیان « غروب »

«فصلی ازترانه»


باخرمن  گل،بهار،ازراه رسید

بلبل به غزل که فصلِ دلخواه رسید

برخیزو بیا سری به صحرابزنیم!

با هودجِ خود ،نسیمِ همراه  رسید

***

ازکثرتِ گل،دامنه چین دارشدست

کوه آن طرفِ ابر،کمین دارشدست

انگشتری دخترِ زیبای بهار

ازشبنم سبزه ها،نگین دارشدست

***

چون ابر،دلِ تپنده اش میگیرد

آتش به قبای ژنده اش میگیرد

یک قطره چکیده ،دم زند از دریا

زین روست که رعد،خنده اش میگیرد

***

زیباست چقدر،سبزه بردامنِ دشت

گلدارشده تمامِ پیراهن  دشت

انگارکه عاشق شده کوه ،ازسرِشوق

انداخته دستِ سایه بر  گردن دشت

***

ابرآمده است وهرطرف باریدست

برسبزه وگل، شوروشعف باریدست

هرقطره به قصدرویشی می ریزد

هشدار،نگوکه بی هدف باریدست

***

ابرآمدوبرسبزه وگل ،آبی زد

شب،کنج افق،چشمک مهتابی زد

تاصبحِ ابد،فرصتِ خوابیدن هست

امشب چه خوش است راه بر خوابی زد

***

بیهوده ،چرا بگو مگو باید کرد

پرهیزازین خلقِ دو رو بایدکرد

ازجلبکِ جو مجوچو غوکان  ماوا

دربحرِوطن به سبکِ قو بایدکرد

***

بادآمدوبرموی چمن،چنگی زد

بابوسه بروی غنچه ها رنگی زد

تا سنگ ،سرِشیشه ی عمرت نزد

بایدبه سرِشیشه ی غم، سنگی زد

***

این باغچه ها بشوقِ تو، گل دادند

شب بو و بنفشه و قرنفل دادند

امروزبرای دیدنت تا ساحل

امواج همه به یکدگر هل دادند

***

نه، خسته اسیرِ فاصله می مانی

نه، بسته بزیرِ سلسله می مانی

هرجاکه فرشته ی بهار، آنجایی

غوغایی من ! به چلچله می  مانی

***

امروز خوش است رو به صحرا رفتن

باهرکه دلت خواست بهرجا رفتن

ازهرچه که دیدنی ،بچین گل امروز

فردا نتوانی به تماشا رفتن

***

ازمیوه به برگِ گل،پیامست امروز

این شاخه نه ازبهرِمقامست امروز

باپرچمِ خود،گلی به گلبرگ نوشت

مأموریتِ شما تمامست امروز !

جعفر درویشیان « غروب »

از درد اگرگاهی...


از درد اگرگاهی که فریادم بلند است

برگردنم گوئی که بندِ صد کمنداست

زیبائی فریادِ من را می ستایند

این آفرین ها روح من را نیشخنداست

کی میشود راحت تنم ازبندِ زنجیر

وقتی هوا،انباشته ازبوی گند است

زیبا سُخن گفتن گهی میگرددآسان!

گنجی که آنرا دُر نباشد،آن چرنداست

شهری که پر گردیده است ازآدمک ها

ـ انسان پُراحساس،کم ازگوسفنداست

بر روی دیوارِ بلندِآرزوها

چنبرزده ماری که در ذهنش گزند است

نورِامیدی،کی کشد دستِ نوازش

ـ برروحِ لغزانِ دلم که چون پرنداست؟

ای «آسمان»دردِ تودر ظلمت نهان است

رنجِ تُرا،هرکس بداند،دردمنداست

داریوش کاویانی«آسمان»