پرآو

شعروادبیات

پرآو

شعروادبیات

ریا


خاکی که به روی سنگ جاخوش کرده

آن سنگ منم ، وخاک باد آورده!

این گردش ایام،چوتوفانی بود

کز چهره ی من به یک طرف زد پرده.

داریوش کاویانی«آسمان»

فریاد


کاردی که به استخوان فشار آورده

فریادمرابه گوش یار آورده

هرگز نرسم به ساحل آرامش

بافاجعه ای که غم به بارآورده!

داریوش کاویانی«آسمان»

مرگ


افتاده بودگوشه ی بستربحال مرگ

درانتظارِلحظه ی آخر بحال مرگ

سُقراط من گرفته به کف جام شوکران

نوشیده بودتا ته ساغر بحال مرگ

بادست رعشه دارـ قلم ،نه ـ عصای خود

شعری نوشت ،آخرِدفتر بحال مرگ ؛

نه مرگ ،نه حیات ،ندارندتازگی

بایدکه خون گریست برادر بحال مرگ

و دست من،کمک زشما می کندطلب

فریادزد، غریقِ شناور بحال مرگ

درچاهِ ویل می روم انگار،کوطناب؟

درامتداد این تن لاغربحال مرگ

 بگذارروزگار! کمی زندگی کنم

گفت آن دهانِ یخ زده پیکر، بحال مرگ:

شب بودوتب ،نبودکسی یاریش  دهد

درزیرآسمانِ بداختر، بحال مرگ

برقی زد ازستاره ی یک اشکِ ناگهان

آن چشم،چشمِ دوخته بردر،بحال مرگ

یک آه پرتشنج ودیگر کسی نبود

درآستانِ خلوتِ بستر، بحال مرگ

جعفر درویشیان «غروب»

«سیبی از باغ زمستان»

جشن تولد انتشارات«دیباچه»با انتشار مجموعه شعر «سیبی از باغ زمستان»

بازار چاپ و نشر کتاب در سال های پشت سر در کرمانشاه ، بازار پررونقی نبوده است. این را همه ی اهالی فرهنگ می دانند. اما در همین سالها جوانی توانا به نام سعید شرافتی زنگنه به شکلی متفاوت، بروز و حرفه ای توانسته است چراغدار این محفل باشد.

خبر خوبی که در این عرصه این روزها دهان به دهان می چرخد، این است که این تلاشگر عرصه ی فرهنگ توانسته مجوز انتشارات دیباچه را دریافت کند و با انتشار مجموعه شعر «سیبی از باغ زمستان» اثر شاعر توانمند کرمانشاهی جعفر درویشیان ، دیباچه را به دوستداران فرهنگ این استان معرفی نماید.

گزینش آثار قابل چاپ، نظارت و مدیریت فنی بر چاپ و نشر ، نگاه کاملا حرفه ای و ... از امتیازاتی است که می تواند نام «دیباچه» را در کرمانشاه ماندگار نماید. هفته نامه ی صدای آزادی و سایت بلوط برای سعید زنگنه و مجموعه ی همکارانش در این انتشارات آرزوی سربلندی و موفقیت می نمایند.

 

چند نمونه غزل از کتاب سیبی از باغ زمستان تقدیم شما خوانندگان سایت بلوط می شود:

 

 

ناشرِ غُربت

 

ای دل زخم آشنا! طاقت برایت می‌خرم

از تماشایِ جهان، حسرت برایت می‌خرم

 

سکه‌ی لبخند خود را می‌دهم دستِ کسی

جنسِ دستِ اوّلِ محنت برایت می‌خرم

 

تا بخوانی در چراغانِ سیاهِ بی‌کسی

دفتری از ناشرِ غُربت، برایت می‌خرم

 

از درونِ گرگ بازارِ جهان وهمناک

برّه‌ی معصومِ من! جرأت برایت می‌خرم

 

دیده‌ام لرز تو را در قحط‌سالانِ وفا

از دکانِ عاشقی، کسوت برایت می‌خرم

 

می‌دهم دار و ندارِ خویش را پیرانه سر

کودکی را با همه ثروت، برایت می‌خرم

 

غصه را بگذار ای طفلِ بهانه‌جویِ من

بادبادک، کوچه، گل، ساعت برایت می‌خرم

 

از شلوغِ راسته بازارِ مرغانِ اسیر

خاطراتِ کوچه‌ی خلوت برایت می‌خرم

 

تا چو ابری از فرازِ باغِ خواهش بگذری

شبنمی جوشانده‌ی همت برایت می‌خرم

 

تا بیاویزی گلوی خویش را از سقفِ شب

یک طناب آرزو، راحت برایت می‌خرم

 

در بساطم نیست آهی، ورنه مانند «غروب»

هم کفن، هم لاله‌ی تربت برایت می‌خرم

 


با این زَبور...

 

در شام‌ها، طلیعه‌ی اختر شدن نماند

بر بام‌ها، مجال کبوتر شدن نماند

 

شد نوحه خیز، نغمه‌ی بلبل کنار گُل

جشنی بجز، مراسم پرپر شدن نماند

 

برفِ بدی نشست، سر قله‌ی کمال

راهی به فتحِ «آدم دیگر» شدن نماند

 

چون آفتاب قطب، چه بیهوده یخ زدیم

یک نیزه شعله، بهر سمندر شدن نماند

 

افسانه گشت، بانگ سحر پوی مرغ حق

زین قصه هم، امید به باور شدن نماند

 

با جنگل شقاوتِ آهن نهالِ شهر

طرحی به غیر تیغه‌ی خنجر شدن نماند

 

گلبانگِ نوش در تبِ خاموش آرمید

با خاکِ تاک، خواهش ساغر شدن نماند

 

از هفت بندِ حوصله‌ی نی، گذشته‌ام!

با این زبور، طاقتِ دفتر شدن نماند

 

از دل پرید چلچله‌ی همدلی، «غروب»!

با دیده نیز، عاطفه‌ی تَر شدن نماند

 

 

 

 

 

 

 

 

 

در برکه‌های آینه

 

روزی رسد که چشم تو، شاعرترم کُند

قطعه کند، قصیده کند، از برم کُند

 

بر صفحه‌های آینه بنویسدم به اشک

در قالبِ هزار غزل، دفترم کند

 

با چشم خود بگو؛ که به اعجازِ یک نگاه

باغم کند، شکوفه کند، پرپرم کند

 

قوئی جوان به سینه‌ی دریا اگر نشد

در برکه‌های آینه، نیلوفرم کند

 

از مژه‌های تو، به تو نزدیکتر منم

با چشم‌های ناز بگو، باورم کند

 

پُر از هوایِ مردمک خود کند مرا

از مردمانِ خاک خدا، برترم کند

 

امشب بیا شراب ازین مثنوی بگیر!

طوری که مست، مولوی از ساغرم کند

***

من یک درخت خشکم و دانم که لطف تو

با سِحر آن دو ساحره، بار آورم کند

 

چون کاهنی به معبد ابروی او «غروب» !

ترسم که کفر زلف، شبی کافرم کند!

 

 

 

 

 

 

 

 

چه بنویسم؟!

 

چه بنویسم، غزل؟ نه ...! چشمِ آهویش برایم بس

دو بیت از چامه‌ی موزونِ گیسویش برایم بس

 

ریاضت می‌کشم یک چله، با بادامِ چشمانش

نمازی رو به محرابِ دو ابرویش، برایم بس

 

رهِ میخانه کی پویم، بهشتِ عدن، کی جویم؟

شرابِ گردشی در باغِ مینویش برایم بس

 

نمی‌خواهم چو روبان بر سرِ زلفش بیاویزم

مقامِ آینه بر رویِ زانویش، برایم بس

 

نه جامِ باده، نه دستی به گیسویش طمع دارم

اگر بختی بود، بازو به بازویش برایم بس

 

ـ بهشتی خویِ تو، اردیبهشت از راه می‌آید! ـ

بهاری مژده از قولِ پرستویش برایم بس

 

طبیب من! علاجِ دردِ دل، این نسخه بیهوده‌ است

کمی عناب از آن لبهایِ دلجویش، برایم بس

 

ندارد گرمیِ آغوشِ بازش، حاجتِ خورشید

ستاره‌بازیِ برقِ النگویش، برایم بس!

 

همان «شعر مصوّر» بود، کُاستادِ سخن می‌گفت

نوشتن یک دو بیت از صفحه‌ی رویش، برایم بس

 

«غروب»! از این مفاعیلن مفاعیلن، شدم خسته

به سینه، مطلعِ بکرِ غزل‌قویش برایم بس.

 

تقدیم به ناصر گلستان فر ( که چاب اول این اثر به همت او بود )

 

 

 

 

 

 

در خویشِ بگرد ...

 

گردابم و، وقفِ جستجو، در خود

می‌گردم و می‌روم فرو در خود

 

مفتونِ زلالیِ دلِ خویشم

می‌کاوم اگر که مثلِ قو در خود

 

یک شعله بهار کرده‌ام پیدا

از غنچه پذیرِ آرزو، در خود

 

تنجامه نگشت بر تنش، دریا

تا چشمه نکرد شستشو در خود

 

من در تو، خلاصه کرده‌ام خود را

برخیز شبی به جستجو در خود!

 

آن قاف که گفته‌اند و سیمرغ‌اش

بیرون نَبُود ز تو، بجو در خود !

 

بی هم‌نفسی مرا کشید آخر،

چون نی‌لبکی به گفتگو در خود

 

دل نیست، مزار کهنه‌ی عشق است

این واحه‌ی کُشته آرزو در خود

 

کُشتیم به زخمِ تیغِ آئینه

آن پوپکِ پاکِ مژده گو، در خود

 

آوازِ حزینِ خویش را چون چاه

بارانده‌ام از هزار سو در خود ... .

منبع:http://www.balout.ir/

«چشمه»


چشمه رابایدکَند

چشمه را باید،جُست

تا زمانی پس از آن

ـ درکنارش آرام

ـ بنشیندپونه

بعدازآن  رهگذری آمد و گفت:

«چشم هارا بایدشست»

***

کاربیهوده نکن...

چاله پیداکردن

کارِآسانی است

آب ریختن در آن

کارِ آسانتریست

***

امّا،بعد...

به کجا میرود آن آب

خدامیداند...!

میرود دردل خاک

میرود دردل سنگ

می گریزدآن آب

ـ تابه پاکی برسد،سربرون آورد از چشمه پاک

تابشوئی تو،به آن

ـ چشمت را

وبنوشی تو بیادلب

عطشان ح س ی ن...

داریوش کاویانی«آسمان»