پرآو

شعروادبیات

پرآو

شعروادبیات

شعر«هفت سین»

 

 

       به استادگرانقدرآقای حسین آهی

شاعر،پژوهشگروروزنامه نگار

«...افتاده است»

 

چون مزاربی کسان،شعرم غریب افتاده است

ازدرختم زیرپا،بسیارسیب افتاده است

 

هرچه می گویم به شعرآخرم نزدیک نیست

فاصله یک کوه ازمن تاحبیب افتاده است

 

اشتیاقم آمده ازبسکه دنبالت بکوب

درشمارماندگان، اسبی نجیب افتاده است

 

آنقدرخواندم برایت تاگل سرخت شکفت

حیف حالاازنفس این عندلیب افتاده است

 

تاتوپیدامی شوی ،خورشید پنهان می شود

دوربازی بازهم دست رقیب افتاده است

 

غیرخال وخط،نمی خواندسرمنبر،یقین

نسخه ای ازحسن تو،گیرخطیب افتاده است

 

سالهای سال،کاجم یک شنل اززخم داشت

چیزدیگرسهم اش ازفصل شکیب افتاده است؟!

 

حال وروزم رانداردهیچ کس باور«غروب»!

فصل بی برگی به تقویم ام عجیب افتاده است

 

جعفر درویشیان « غروب »

 

 

«...فانوس شب»

فانوس شب کوهی و دراوج، قشنگی

ای ماه! ولی قاتل یک نسل پلنگی

 

بردامنه،آوای غزالی نکند گل

ازسرفه ی باروتی جانسوزتفنگی

 

ازحرف نسنجیده شودتفرقه ایجاد.

گشت انجمنی سار،پراکنده به سنگی

 

دل باچه دلی می زنی این باربه دریا؟

سرکرده به در ازپس هرموج ،نهنگی

 

ای ماهی آزاده ! بگوباچه گناهی

شدجای تو،کنج قفس شیشه ی تنگی؟

 

***

 

جزشهدحکایت نکن!از زهر چه فهمد؟

آنراکه غم دهرننوشانده شرنگی

 

پل کن طرفم دست وعبورم بده ازخود!

امید که بر روی پل عشق،نلنگی

 

چنگی شده احساس غزلگویی ام ایدوست!

شایدکه زندبر دل حساس توچنگی ...

 

جعفردرویشیان«غروب»

 

 

 

عاشقانه وپاک

 

باتوهستم ماهکم! آرایش پرچینکم !

سیبکم ،آلوچکم! انگورک شیرینکم !

 

ازکجا تاناکجای چشم اندازم تویی

درزمین،پروانکم، برآسمان ،پروینکم

 

ای به هرآیین! مپوشان دیده ازدیدارمن

تابشویم زخم را در توأمان آیینکم

 

نقل آن گنجشککم درحوض نقاشی تو

برلب بامم بیا ،چرخی بزن شاهینکم !

 

غنچه شو،درناگهان باغ خواهش های من!

پیش ازآنی که دهدگل ،حسرت دیرینکم

 

برزگر!کومهلتی دیگربه کام آشیان؟

درمیان کشته،وقت پشته،بلدرچینکم

 

بیت بیت اش ،رنگ غم راکم کمک از دل زدود

شوق طبع ساده گوی درغزل رنگینکم

 

از«غروب»خود، گریزد درپناه سایه ها

کس نمی داندچه کردی بادل غمگینکم..؟

 

جعفردرویشیان«غروب»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

‏غزل کوهی

دلم گرفته- وآن هم چقدربد- ای کوه!

نپرس هیچ! که دل وانمی شود،ای کوه!

 

به شوق دیدن یاری، بکوب آمده ام

منم که رود روانم،تویی که سد،ای کوه!

 

چه رفته است که دیگرپلنگ مغرورت

به سمت ماه زقله نمی جهد ای کوه؟!

 

چه رفته است که دیگرعقاب نقره ایت

فرازقله ی تو،پرنمی کشد،ای کوه!

 

کجاست دخترچوپان؟که مثل پیش ازاین

دوباره گل زتو خواهد سبدسبد،ای کوه!

 

چقدرچشمه که شدخشک،پای دامنه ات؟

غزال های جوانت نمی چرد،ای کوه!

 

کدام مرددروغین،کدام صیدافکن؟

برآن چکاد مه آلود،خیمه زد، ای کوه!

 

نه ،شیخ نیستم وبی چراغ آمده ام

کنون به سوی تو،ازدست دیوودد،ای کوه!

 

برای کاه درون،کهربااگرهستی

چرابه گوش تو  دادم نمی رسد ای کوه!

 

شکوهمندورها،سبزپوش وکبک پسند

تو روح بودی واینک فقط جسد،ای کوه!

 

جعفردرویشیان«غروب»

 

 

 

 

در برکههای آینه

 

روزی رسد که چشم تو، شاعرترم کُند

قطعه کند، قصیده کند، از برم کُند

 

بر صفحههای آینه بنویسدم به اشک

در قالبِ هزار غزل، دفترم کند

 

با چشم خود بگو؛ که به اعجازِ یک نگاه

باغم کند، شکوفه کند، پرپرم کند

 

قوئی جوان به سینهی دریا اگر نشد

در برکههای آینه، نیلوفرم کند

 

از مژههای تو، به تو نزدیکتر منم

با چشمهای ناز بگو، باورم کند

 

پُر از هوایِ مردمک خود کند مرا

از مردمانِ خاک خدا، برترم کند

 

امشب بیا شراب ازین مثنوی بگیر!

طوری که مست، مولوی از ساغرم کند

***

من یک درخت خشکم و دانم که لطف تو

با سِحر آن دو ساحره، بار آورم کند

 

چون کاهنی به معبد ابروی او «غروب»!

ترسم که کفر زلف، شبی کافرم کند!

 

جعفردرویشیان«غروب»

 

 

 

 

 

 

ازضرب تازیانه...

‏ازضرب تازیانه،تنم خط خطی شدست

مانند ببر ها،بدنم خط خطی  شدست

 

له گشته ام به زیرقطاری که زندگی ست

اززخم دنده ها کفنم خط خطی شدست

 

یک شب بروی صفحه ی جغرافیای خاک

دیدم که نقشه ی وطنم خط خطی شدست

 

چون خانه های جن زده،متروک مانده ام

دیوارها ز تارتن ام خط خطی شدست

 

بایدچگونه بازکنم بال بسته را؟

وقتی که مشق پرزدنم خط خطی شدست

 

جای دومرغ عشق،که پروازکرده اند

برشاخه های نسترنم خط خطی شدست

 

دردفترزمانه به دست سیاه باد

یک سطردرمیان،سخنم خط خطی شدست

 

هرگزنشدترانه بخوانم به شوق گل

شعری که بود در دهنم خط خطی شدست

 

جعفر درویشیان «غروب»

 

دیگردلت...

‏دیگردلت به خاطرمن،هل نمی شود

اشک ات به شوق آمدنم گل نمی شود

 

دارم میان حال بدی غوطه می خورم

دستی چرابرای کمک ،پل نمی شود

 

می خواستم که باتوبچرخد جهان من

بسیارفکرکردم، درکل نمی شود

 

می گستردبهار،همان فرش هفت رنگ

زخم تبر که سد تکامل نمی شود

 

دو بیت از صفحهی رویش، برایم بس

«غروب»!از این مفاعیلن مفاعیلن، شدم خسته

به سینه، مطلعِ بکرِ غزلقویش برایم بس.

جعفر درویشیان «غروب»

 

 

فریادِ خاموش

جُفت پرستویی که تنها مانده باشد بود

همرنگِ افسوسی که بر جا مانده باشد بود

مثلِ بلاتکلیفیِ یک ابر سرگردان

که بر مدارِ هُرمِ صحرا مانده باشد بود

دراین کویرِ پُر عطش ، سنگابی از باران

شوری که تااینک گوارا مانده باشد بود

برجا درست انگار ، تصویری که قابش

بی دستبردِ عمر ، زیبا مانده باشد بود

چون غربتی نی گون ، که مولانا حکایت کرد

باغ از درختی که به سینا مانده باشد بود

پایانِ شب را می نِوشت از روی اخترها

چشمی که بر آفاقِ فردا مانده باشد بود

مهجور ، امّا پشتِ قافِ قصه ها ملموس

شاید شبیه آنچه زِ عنقا مانده باشد بود

فریاد خاموش اش ، کمک از ساحلی می جُست

دستِ غَریقی که به دریا مانده باشد بود

سرخِ کبود آهنگِ سبز آغازِ اکلیلی

گُفتی گُلی که زیرِ سرما مانده باشد بود

جعفر درویشیان «غروب»

 

 

جرعه تسکین...

نه گردِ کعبه ، نی در هاله ی دین می شود پیدا

خدا، در قبله ی دل های غمگین می شود پیدا

بیا بیرون گذار از قید رنگ وبوی ، گامی چند

صفای باغ ، در آنسوی پرچین می شود پیدا

پس از سرگشتگی ، بهر مشامِ جان زگیسویش

شمیم نافه ی آهوی مشکین می شود پیدا

به مروارید اشکی از خلیجِ  دل ، کفایت کن

که این گنجینه در ملک سلاطین می شود پیدا؟

***

شرنگِ راحتی ، باقی بود نوشین لبی گر نیست

به کام درد من یک جرعه تسکین می شود پیدا؟

***

چه باغ است اینکه تا بلبل به وصل گل شود خوش دل

نهیبِ باغبان ورویِ گلچین می شود پیدا

چرا با آفتابِ عشقِ خود تا می شوی تنها

زهر سو، سایه ی این شام چرکین می شود پیدا؟

***

کبوتر جان در این صحرایِ هول آور چه می پویی؟!

فزونتر از شمار ریگ، شاهین می شود پیدا !

ـ برو بالا وبالاتر ! برای چرخ حکایت کن

پلشتی هایِ پنهانی که پائین می شود پیدا

چواز چنگِ تعلق یک نفس بازم رهاند عشق

«غروب»! آوای عقلِ مصلحت بین می شود پیدا

جعفر درویشیان «غروب»

 

 

 

 

قطعه ـ کلاغ

به جای اینکه سر کاج ها هوار کنند

قرارشد بِنِشینندوقارقارکُنند

برند دُزدکی از پای حوض ،  صابونی

که شستشو دمِ ظهری به چشمه سار کنند

گلایه داشت مگر باغبانِ پیر ، که گفت :

دریغ این همه گردو که زهرِ مار کنند؟

خبر نداشت کلاغان  چو باغبان اند

که دانه چال به هر گوشه وکِنار کنند

بسا درختِ تنومند ، یادگاری شان

که سایه ها وثمر ، وقفِ رهگذار کنند

جعفر درویشیان «غروب»

 

 

باغ زمستان

از تونسیم مجمره گردان است

دست بهار،یار درختان است

درانجمادعشق،ترادیدن

سیبی به باغِ عصرِزمستان است

روزم سیاه بی تو ولی با تو

شبهایم از ستاره چراغان است

در گوش من ترانه ی گیسویت

زیبا تر از ترنم باران است

شرح دراز نای غریبی را

ازمن بپرس،آینه حیران است

این  کوه های سخت که می بینی

اسطوره ی صبوری انسان است

درسایه ریز مژه ، چرا پوشی

رازی که در نگاه تو عریان است؟

از نغمه های گمشده ،کمتر گو!

وقتی که روح باد، پریشان است.

جعفر درویشیان «غروب»

نت گمشده

جفت پائیزم، پرستویی نمی خواند مرا

قحط عطرم،خواب گیسویی نمی خواند مرا

چله ای تا چلچله،درخانقاهی از بهار

قطب دل با بانگ یاهویی نمی خواند مرا

هفت بند بی کسی را یک نُتِ گُمگشته ام

برلب نی،دستِ دلجویی نمی خواند مرا

سایه گیر قلعه ی تنهایی خویشم اگر،

آفتابِ چشم جادویی نمی خواند مرا

تا جنونِ کهنه را زنجیر حسرت بشکنم

آشنای سلسله موئی نمی خواند مرا

آینه حتی اگر باشم ، دراین بیگانگی

شوقِ دیدن،روی زانویی نمی خواند مرا

قایقی بی بادبانم، درشب توفان اسیر

موج آرامش به پهلویی نمی خواند مرا

آسمان بااین همه اختر که می بینی دراو

سوی خود بارمز سوسوئی نمی خواند مرا

یک صدای آشنا ،نام مرا تکرارکرد

می روم نزدیکتر ...گویی نمی خواند مرا

باغزل مرگِ امید آبسالی ها،«غروب»!

برکویر برکه ها،قوئی نمی خواند مرا.

جعفر درویشیان «غروب»

 

 

نیلوفرِ آبی

برای تو ، کنم تادستچین ، نیلوفر آبی

به دریا دل زدم ، مثلِ همین نیلوفرآبی

***

به جُز تصویرِخود، در آبهای صافِ بعدازظهر

نبیندآشنایی همنشین ، نیلوفرآبی

شُکوهِ سربلندی ،ریشه اش در سر سپاری هاست

به مُهرِ موج می ساید جبین ، نیلوفرآبی

رفاقت با تو دارم ، اهلِ آبم از نخستین روز

تویی انگشتِ خلقت را نگین ، نیلوفرآبی!

اسیرم در کویرِ خشکسالی هایِ عشق اندود

بخوانم سوی خودزین سرزمین، نیلوفرآبی !

صدایم می زند ، انگار می بایدکه برگردم

به سمتِ خیسِ آوازِ حزین: نیلوفرآبی

میان این جَگَن ها، من دلم از غُصه می ترکَد

برس دادم خدارا ، نازنین نیلوفرِ آبی !

رَسن کن ساقه ات را تا برایم از شبِ مرداب

نبینی دشمن ام را در کمین ؟ نیلوفرِ آبی!

***

نگوید قصه از اعماقِ شب ، آئینه ی آبت

گُلِ بودائیم ! زیباترین ـ نیلوفرِ آبی !

کدامین دردِ سیالی ، دلت را میکشد ناخُن؟

که می پیچی به گردِخود چنین ـ نیلوفرآبی !

چو اشکِ ماهیانت ، این غزل هم نقش بر آب است

خدا حافظ ترا ، اندوهگین ـ نیلوفرِآبی !

«غروب» وهولِ مرداب است ، تا هر سو درَانی چشم

وشب ؛ ماِرسیه در آستین ، نیلوفرِآبی ...

جعفر درویشیان «غروب»

 

 

بهار

 

آمدبهار،بار دگربا ردای سبز

پرکن قدح چولاله دمی درهوای سبز

 

ازقصه گوی پیر لب جو-نهال بید-

بایدشنیدقصه ای ازماجرای سبز؛

 

جبریل گل ز پله ی رنگین کمان،فرود

آورده است وحی شکفتن برای سبز

 

درباغ سرو،قمری دلداده می کند

تفسیربرصحیفه ی بی انتهای سبز

 

گلپونه ،صف کشیده وچشمه دهدتکان

گهواره ی زلال خودازلابلای سبز

 

آمیزه ی تبلورنوروشکفتگی ست

پیوندآسمان وزمین درنمای سبز

 

باگیسوان جلبکی ات،می پراکنی

درامتداد دامنه،عطررهای سبز

 

جایت میان سینه،صدف واره خالی است

جزباخودتو، پرنشود این فضای سبز

 

برگرد ازآن کرانه ی آبی،خدای را

همبال کوچ چلچله تاروستای سبز!

 

ابری رسیده است فرازچمن،«غروب» !

تاشبنم ازکبود بریزدبه پای سبز

 

جعفر درویشیان «غروب»

بهاریه

 

ازدفترِصبا زده ام فال ای درخت

غرق شکوفه می شوی امسال ای درخت

 

ازبرگ ها حریرـ علیرغم زمهریرـ

پیچیده ای به گردنِ خود شال ،ای درخت !

 

بانیمتاج صورتی جامه ای  که سبز

جبریل گُل به گردِ تو زد بال ،ای درخت

 

جشنِ  شکفتگی ست ، که آغاز کرده اند

گنجشگ های عاشقِ جنجال ،ای درخت

 

برگوشِ شاخه های جوان ،گوشوارتست

گیلاس های نیمرس وکال ای درخت

 

باخالی ازستاره ،سحر،رقص می کنی

درچشمه ات ـ به پا شده خلخال ـ ، ای درخت !

 

برشاخه ات  ،دخیل اگر بسته ام ،مرا

بیرون بیار ازبدی حال ،ای درخت !

 

روح مراکه درتنه ات  می کند حلول

دیگرمخواه سایه ی  پامال ،ای درخت

 

بادست آن«که ساقه ی سبز نوازش است»

غرق شکوفه می شوی امسال ،ای درخت

 

 

جعفر درویشیان «غروب»

 

 

 

 

 

شعر«هفت سین»

 سال ۵۱طی مُسابقه ای در مجله ی جوانان  به چاپ

رسید ومقام اوّل رادرسطح ایران کسب نمود،  

تقدیم به همه ی دوستان

 

«ساحلِ »مرطوبِ شب ،خاموش

عطرِتردِلاله ها درموج

خفته در زیرِحریرگُل،درختِ«سیب»

شب ،شبِ خاموش مهتابی

دخترمستِ بهار،آرام

بابلوز«سبزه»ازره میرسدشاداب

ازفرازمعبدشب،«ساحرِ»مهتاب

مقدم«سالِ»نوین،نوروزرا،

_ تبریک  می گوید

«سنجد»وحشی ،شمیم گرم خودرا

تاعمیق شهرشب،مستانه می پاشد

«سایه»ازپلک شب مهتاب می افتد

غنچه زردفلق ،درباغسارآسمان ،

_ آهسته می روید

صبح می روید

صبح نوروزازاُفق ،

باخنده می آید

کوله بارش  خرمن گل ،

واژه امید

جعفر درویشیان «غروب»

۴/۱۲/۵۱

 

 

‏امید که آسمان تو،آبی باد!

شبهات،قشنگ وخوب ومهتابی باد

 

گلهای بهارینه ی گلدان دلت

باشبنم عشق، پر زشادابی باد!

جعفر درویشیان «غروب»

 

ازجام لبش،گلوی جان شدتازه

از زلف کجش، دفتردل، شیرازه

 

بوسیدمش آنقدرکه آمد به سخن ؛

نیکوست نگه داری اگراندازه!

جعفر درویشیان «غروب»

 

 

‏هرلحظه ،زمان برسرکین می آید

اندوه به حمله ازکمین می آید

 

یک دور اگربه کام من چرخد چرخ

انگارکه آسمان ،زمین می آید.

جعفر درویشیان «غروب»