پرآو

شعروادبیات

پرآو

شعروادبیات

«صبحدم»


صبحدم میرسد

            آرام،آرام

باطلوعِ خوشِ نور

شاخه ی گُل

ـ به تنش

بنشسته است

ـ بلور

***

خون به رگهای من وتو

                          جریان می یابد

که بسازیم جهان را

ـ به اُمّید

وهمه می دانند

آب دربرکه ی کوچک

                    غمِ ماندن دارد

***

کوله بار سفر از عطرِ شقایق

                             ،گُل یاس

وکمی خاطره ی خوش

                                   پرکن

که سفر طولانیست

ودرآنسوی زمین

نردبانی ست بلند

                        که ترا

می رساند به در

ـ دشتِ پر از عطرِ بهار

داریوش کاویانی«آسمان»

«انتظار»


منتظر بودم که

خبری ازطرف یار

ـ بدستم برسد

چشمهایم ترشد

ودرآن دلتنگی

زیرپایم علفی

ـ میل به روئیدن داشت

***

خیره بر دشتِ عطش ناک شدم

ودرختی که درآن دامنه بود

مثل من

منتظرِ آمدنِ«باران» بود...

داریوش کاویانی«آسمان»

«دارد دلم اسیرِنگاه...»


دارد دلم اسیرِنگاهِ تو می  شود

قربانِ چشم های سیاهِ تو می شود

 معصومی ونجیب، دلارام ودلفریب

من ، هیچ. هرفرشته گواهِ تومی شود

صبرِمرا، نسیم ِتو بربادمیدهد

کوهی بزرگ ،همپرِکاه تو می شود

تنها نه باغ وچلچله ومن ـ که عاشقم

ـ حتی بهار،چشم براهِ تومی شود

دراین مدارِمشتعلِ جاودانگی

خورشیدنیز،عاشقِ ماه تو می شود

یک نیمه سیب، مالِ تو.یک نیمه مالِ من

تقسیم عشق،بارگناه تو...،میشود؟

سرمی نهم به زانوی خود،گریه میکنم

کی رازمن،کبوترِچاهِ تومی شود؟

آخرچه وقت ،جامِ تهی مانده ی «غروب»

لبریزازشرابِ پگاه تومی شود؟

جعفر درویشیان «غروب»

خبرکنید صبارا...!


خبرکنید صبا را،بهار آمده است!

بهارِ زود رسی با غُبار آمده است

من از جوانه ی گندم به خویش می لرزم

که چون به کود ستمگر به بار آمده است

همیشه درنظرم «نیمه ی پر لیوان»

اگر که آب نبود،اوچه کار آمده است

صدای چهچه بُلبُل مرا فریبی بود

به سوتِ کودکِ غم ،انفجارآمده است

دراین زمینِ سترون رَمق نمی بینم

که ساده لوح وتفنگی،شکار آمده است

نمانده کبکی وبرفی به کوه وکوهستان

خشونتی سلفی،آشکار آمده است

زمین مرده اگر،«آسمان» چه بی معناست

چراغ روشن ما برمزار آمده است.

داریوش کاویانی«آسمان»

ازهرفرازو...


ازهرفرازوهرچه فرودست، فارغی

شایدکه مثل من، تو هم ایدوست عاشقی

امشب بروی قله بیا ! ماه کاملست

بایدجهید همچو پلنگان، موافقی؟

تاآمدم برای تو،زخمی بیان کنم

بندِ دلت گسیخته شد چون شقایقی

آنجا جزیره ایست پریهای ناز را

آهسته تربه آب بینداز قایقی

بی دستبرد عمر،پس ازسالهای سال

درچشم من درست همان یارسابقی

دارم درخت می شوم وچشمه،پای آن

تا درکنارمن بنشینی دقایقی

هرچه میان شعرخودم ازتوگفته ام

کم گفته ام که بیشتراز آن تولایقی

پنهان نمانده رازتو ازدیده ی «غروب»

باآینه به روشنی صبح صادقی

جعفر درویشیان «غروب»