پرآو

شعروادبیات

پرآو

شعروادبیات

مکث


درراه آمدن،قدمی مکث می کنی

آهوی من !به ناز،رمی مکث می کنی

می خواهی ازدلت چه به گویی برای من؟

می پرسی و دوباره کمی مکث می کنی

نام مرا ستاره بزن !هیچ هم نترس

دردا به چرخش قلمی ، مکث می کنی

می ایستی غروب،کنار درحیاط

چون زایری که درحرمی ، مکث می کنی

درانتظارماه، که باتوشودسوار

پائین رود ،دربلمی مکث می کنی

ازجورگیسوان تو،پیچم به خویشتن

تاکی براین چنین ستمی مکث می کنی؟

خوانی اگرکتابتِ دلتنگی مرا

برماجرای پرزغمی، مکث می کنی

ای ابرپرشتاب ! زبخت بداست اگر

براین گیاه،قدرنمی مکث می کنی

مثل نسیم باش بلاوققه درعبور!

رودی مگر ؟ که پیچ وخمی مکث می کنی

کار دلم به گوشه ی ابرو نشدتمام

شمشیر درفرود و، دمی مکث می کنی

چیزی نمانده است به دریاشدن «غروب»!

دیگرچقدر یک قدمی مکث می کنی؟

جعفر درویشیان « غروب »

من ،چشم براهم...


من ،چشم براهم که بیایی ازدور

یکباربه من چهره نمایی ازدور

تاپای توبوسم وگذارم برچشم

آقا،آقا،آقا !  صلایی از دور

جعفر درویشیان « غروب »

چون ازگل ومشگ...


چون ازگل ومشگ وعود، بویی آمد

آوازخوش فرشته خویی آمد

ای کاش هزارچشم می کردم قرض

دلدار عیان ازهمه سویی  آمد

جعفر درویشیان « غروب »

چون سنگلاخ...

پیشکش به جعفردرویشیان

شب درشکستِ زلف تو...

شب درشکستِ زلفِ تو، تصویرمیشود

خورشید در سلام تو تکثیرمیشود

انگور را خیالِ لبت ،مست می کند

تاک  از شرابِ بوسه ات ،اکسیرمیشود

سیمرغ ها زقله ی تو،پرکه می کشند

آئینه ام  بهشتِ اساطیر میشود

معصومیِ نگاه تو،ـ این سوره های رازـ

در وحیِ عشق، آیه ی تطهیر میشود

دل را اسیرِ غربتِ آئینه ها ببین

پرواز رنگ مرگ تصاویر میشود

دل بسته ام  به بغضِ نفسهای قاصدک

وقتی که زنگِ آمدنت  دیرمیشود

سدِ شکسته ایست جهان پیشِ موج ها

تا سیلِ گریه بی تو سرازیرمیشود

پروانه ای شبیه خیال جوانی ام

درپیله های کودکی اش  پیرمیشود

زنجیربسته است به صد قفلِ  بی کلید

آئینه تا اسیرِتصاویر میشود

پرویزعباسی داکانی

 

تقدیم به پرویزعباسی داکانی:

***

چون سنگلاخ...

چون سنگلاخ عشق تو،پاگیرمیشود

دستِ  دلم  دوباره عصاگیر میشود

سردرپناهِ شانه ی خود،گریه می کنم

ابرِ غمی رسیده فراگیرمیشود

دراین دلی که باغِ امیدش فسرده است

تنها امیدِ تست که جاگیرمیشود

می شدترابه عرش رساند سرودِ من

بغضی ست درگلوکه نواگیرمیشود

آقای من! چگونه بخواهم خلاص خود؟

وقتی که دست و بالِ شما گیرمیشود

گیسوسپیدِ شعرِمن امشب به شوقِ تو

با دستِ استعاره ،حناگیرمیشود

آویختم به چفته ی شب، رختِ خویش را

تااین قبای ژنده کجا گیرمیشود

جز قله ی کمال ،مباد آشیانه اش

وقتی عقابِ شعر،هوا گیرمیشود

خود را نشد به ساحلِ آرامشی کِشم

افسوس، صخره ، موج مرا گیرمیشود

تابیده یک  فروغِ تو امروز بر«غروب»

چون کاکلی به نور،خداگیرمیشود

جعفر درویشیان « غروب »

دریایی

«دریایی 1 »

این صبح ،بیا بادِموافق راباش!

برموج،کمی خرامِ  قایق راباش

رو سمت کدام ساحلی رقصانند؟

آوازنهنگ های عاشق راباش

«دریایی 2 »

ای خالِ هوا،پرستویی دریایی!

آهسته،کجا؟ پرستوی دریایی !

درحسرتِ بوسه ی  تو،ماهی شده ام

با موج بیا پرستویی دریایی

«دریایی3 »

باقایق وتور،می روی ،ماهیگیر!

دریاست به موج ها قَوی ماهیگیر!

درحلقه ی کوسگان نمی ترسی آه..

صیادی وصید میشوی ،ماهیگیر!

«دریایی 4 »

یک عمر،میانِ آبها سرگردان

نیلوفرنایافته،پَرپَرگردان

تاچندبه دنبالِ پری بایدگشت؟

ای موج ،تو قایقِ مرا برگردان !

«دریایی 5 »

امروز،چقدرمی کشد دل به کبود

برگستره ی آبی مایل به کبود

باید بزنم  به قلبِ آبی هایش

آغوش ،ببین گشوده  ساحل به کبود!

«دریایی 6 »

دریابودم،کویرِلوتم کردی

فریاد زدم ،پرازسُکوتم کردی

شاپره شدم ،به دورتو چرخیدم

درپیله به تارِعنکبوتم کردی

«دریایی 7 »

بی تو،شبحی درشبِ بی مهتابم

یک منظره ی قدیمی در قابم

احساس کویردرکویری دارم

دریایی من !به جرعه ای دریابم

«دریایی 8 »

رودیم وخوش است اصل جاری بودن

سیلاب گل آلودِ بهاری بودن

ازوحدت ماست اینکه دریا،دریاست

ماییم قرارِ بی قراری بودن

«دریایی 9»

ازخویش گذشتم ،به تو راهم افتاد

برچهره ی آبی ات،نگاهم افتاد

دل ،خم شده تابوسه زند پایت را

در دست تو،سکه سکه ماهم افتاد

«دریایی 10 »

ازگمشده ام ،نشانه خواهدآورد:

شوروصدف وترانه خواهدآورد

دانسته که من به ساحلش منتظرم

امواج ترا به شانه خواهد آورد

«دریایی 11 »

من ،هیچ ندارم که بودقابلِ تو

بااینهمه عمریست شدم مایلِ تو

ازمن نگذر! به پای تومی مانم

یک صخره ی سنگی ام ،لبِ ساحلِ تو

«دریایی12 »

ازآتش وخون،پریده ای می آید

بادلهره پرکشیده ای می آید

دریاب دمی به گوشه ی نیزارت

مرغابی زخم دیده ای می آید!

«دریایی 13 »

آرامش تو،لگام زد توفان را

شد جذرومدش ،ترانه ،قایقران را

تاموج کند نام ترا دریایی

برماسه ی ساحلی نوشتم آن را

«دریایی 14 »

برسردی من،شراره میباری تو

برتیرگی ام ،ستاره میباری تو

غرقم به غمانِ غفلت خودامّا

ازچارجهت،کناره میباری تو

«دریایی 15 »

درباد،گل شقایقی خودراکشت

بارشته ی موج،قایقی خودراکشت

بادیده ی باز،پای ساحل ،خاموش

دیروزنهنگِ  عاشقی خودراکشت

«دریایی 16 »

این آنکه نظربه ماهتاب افکنده

آرام تنی به پیچ وتاب افکنده

نیلوفر بوداست که درخلوت شب

سجاده ی برگی سرآب افکنده

«دریایی17 »

مارابه ندای خویش،مدهوش ببر!

باجلوه ی مهتابیت،ازهوش ببر!

من خسته ازین زمینیانم ای موج

بردارم ازین ساحلِ خاموش ببر!

«دریایی 18 »

من زاده ای ازتبارتوفان هستم

واکرده پرِبهارتوفان هستم

برشاخه ی تکدرختِ خشکِ ساحل

دیریست درانتظارِتوفان هستم

«دریایی 19 »

وان جام بیار برلب وغرقم کن!

چون پرتوماه وکوکب و..غرقم کن !

من در دل تو،جزیره ای متروکم

درخویش بگیرامشب وغرقم کن!

«دریایی 20 »

این چیست،حباب؟یابه تن تاول آب؟

آن زلف تو؟یاجلبک ؟یامخمل آب؟

بیرون بزن ای پری  تنهایی من !

ازکومه ی مرجانِ دلِ جنگلِ آب

«دریایی 21 »

قسمت شد اگرحضوردریا بروم

بایدکه خودم باشم و تنها بروم

از پله ی  موج ، پله پله ،پله

تا«خانه ی دوست»، روبه بالا بروم

«دریایی 22 »

جاپای تو،روی ماسه مانده ا ست هنوز

درسینه ،تبِ حماسه مانده است هنوز

ازاشکِ پری های دلِ جنگلِ آب

شایدکه هزارکاسه مانده است  هنوز

«دریایی 23 »

من جزخطِ تو،خطی نمی خوانم که

غیرازتو به پای  کس نمی مانم که

برگرد به من!مثلِ گلی سمتِ درخت

من قدر ترا هماره میدانم که

«دریایی 24 »

برسیبِ تو،آغوشِ سبد خواهم شد

برسیلِ غمِ زمانه،سدخواهم شد

بانامِ خوشِ تو،شمسِ من ! بی تردید

ازهفت هزارآب،ردخواهم شد

«دریایی 25 »

رویای قشنگِ باغِ آبی امّا

مضمونِ هزارشعرِنابی امّا

من هرچه بگویم ازتو،کم گفته ام آه..

چون بختِ من غمزده ،خوابی امّا

«دریایی 26 »

آرامشِ و توفان تو،گاهی باهم

صلح اند چه خوب ،مرغ وماهی باهم !

جزچشمِ تو،جای دیگری نتوان یافت

همخانه درآن  صبح وسیاهی باهم

«دریایی 27 »

برساحلِ خواب،مثل یک تندیسم

از رشحه ی امواج،تمامی خیسم

حرفِ دل من،بیشتر از اینها هست

جوهر بده ،تا کتابها بنویسم !

«دریایی 28 »

ازچهره ،غم مرا نمی خوانی تو

سنگی شدنم راکه نمیدانی تو

من ،ماهی دریام، نه یک تنگ بلور

می میرم اگر برم نگردانی تو !

«دریایی 29 »

ازگیسوی تست،بادبانم امروز

روجانب تست،بیکرانم امروز

من ازتوپُرم ،نگفتن ات را باری

کاریست که من نمی توانم امروز

«دریایی 30 »

هرروزبه تو،رازونیازی دارم

باجذرومدت ،سوز وگدازی دارم

مهرم صدفی پراست وموجم تسبیح

برقلب تپنده ات،نمازی دارم

«دریایی 31»

باموج،شکوه بیقراری عشقست

برساحلِ شب،موج شماری عشقست

بادست کسی که دوستش میداری

خودرابه دل ماسه گذاری عشقست

«دریایی 32»

جنگل ؟نه ،که مشتِ جلبکی می بینم

دریا؟نه ،که حوضِ کوچکی می بینم

وقتی تونباشی همه ی عالم را

درپرده ی مبهمِ شکی می بینم

«دریایی 33»

در پرتوِ ماه،دخترِدریاهم

ای کاش من و تو را ببیندباهم

درقایقِ کوچکی، سرم برپایت

ازدورِ شتابنده ی شب، می کاهم

«دریایی 34»

تو،آمدی وکرانه پُرچلچله شد

امواج،به شوق،کف زدوهلهله شد

آب آمدو سربه صخره کوبیدچومن

ازجاذبه ی ماه تو،کم حوصله شد

«دریایی 35»

من ماهیم و هرنفسم با دریاست

دلواپسی بزرگم امّادریاست

وضعیتِ من،عجیب پیچیده شده

درتور گرفتارم واینجادریاست

     «دریایی 36»

امروز،غریبی تو دراینجا باتنگ

دلتنگ وکسل،اسیروتنها باتنگ

بامن ،دل دیدنت نماندست مگر

فرداببرم ترا به دریا باتنگ

      «دریایی 37»

ازچشمه به جوی و رود خود،شادبرو!

باآبِ روان بیاوچون بادبرو

آن نیلیِ گسترده ،ترامی طلبد

ای ماهیِ آزادِ من!آزاد برو

«دریایی 38»

بی جلوه ی توست، کلِ دنیا کوچک

درسینه ی من،برای غم، جاکوچک

درمردمکِ دیده ی تو،می گنجد

ازبس شده ،گسترده ی دریا  کوچک

«دریایی 39»

دیروز،به روی ماسه ها بالیلم

درحال وهوای تو،شکوفا میلم

بایدبه لبِ ساحلِ توبنویسم ؛

امروزمرا ربوده ازخود،سیلم

«دریایی 40»

خوردیم فریب فصلِ سردی دیگر

ماندیم به امید نبردی دیگر

آباد مرا زدی و ویران کردی

ای موج برو که برنگردی دیگر!

«دریایی 41»

اندوهِ دلم اگرچه امروزی نیست

بر تابه ی داغ ،صبر لب دوزی نیست

من ماهیِ دلسوخته ی رودم آه

درتنگ ،گرفتارم ودلسوزی نیست

«دریایی 42»

دریای رئوف، آب ورنگی شده است

آن قلبِ تپنده ،صخره سنگی شده است

بامن که نیامد ه  کنار،انگاری

ماهی بچه امروز،نهنگی شده است

«دریایی 43»

ازگستره ای کبود،برمی گردم

دل،سمتِ تو پرگشود،برمی گردم

عاشق شده بودم اولین بار،کجا؟

دریائیم و به رود برمی  گردم

«دریایی 44»

توفان تو،کرده قایقم  را تابوت

قایق سرِشانه می بری یاتابوت؟

امشب ،پریان برای من می سازند

ازجنسِ صدف درته دریاتابوت

«دریایی 45»

ازماسه ی خیس ، خانه ای ساخته ام

وآن خانه به یارِخویش، پرداخته ام

من ،خانه خراب می دَوَم درساحل

دریاگویدکه ؛  موجکی تاخته ام

«دریایی 46»

دنبالِ تو دل،چوکودکی جامانده

بی نخ شده بادبادکی جامانده

بردار و بزن سرودِ آبی هارا

درسینه ی من،نی لبکی جامانده

«دریایی 47»

من تشنه ترین درختِ این صحراها

زنده به امیدِ روشن فرداها

آبی برسان به کامِ خشکیده ی من

نقبی بزن ازکویر تا دریا ها !

«دریایی ۴8»

تاچند اسیرِاین من ومایی ها؟

مسموم هوای سردِ تنهایی ها

ازچشمگی خویش بِبُر،رودی شو!

سر درقدمِ دولتِ دریایی ها

«دریایی49»

نیلینه ی  تو ،به شطِ شورم انداخت

آئینه ی وهم، درغرورم انداخت

گفتم به خودم که مالک دریایم

موج آمدوبرداشت به دورم  انداخت

«دریایی 50»

آوردیم ازکجا؟ به آنجا انداز!

بردار به سرزمین کف ها انداز

این ماسه ی  خیس، گورِسردماهی ست

ای موج ،مرا ببر به دریا انداز !

جعفر درویشیان « غروب »