پرآو

شعروادبیات

پرآو

شعروادبیات

«باغ من وبهارمن»


باغ من وبهارمن،چشمه ی پاک جاریم

داروندارمن تویی ،باهمه ی نداریم

روح به تن رسیده ام ،تابه تومن رسیده ام

چله شکن رسیده ام،چلچله ی بهاریم

آهوی دام دیده را،صیدبه خون تپیده را

زخم چه می زنی ؟مزن! رام ترازشکاریم

بی توشرنگ میشوم ،رنگ به رنگ میشوم

زینت سنگ میشوم ،دسته گل مزاریم

گرچه پریش رفته ام،پس نه،که پیش رفته ام

موج زخویش رفته ام ،سمبل  بی قراریم

عاطفه ،جوش می کند.عقل ،خموش می کند

گریه ؛ خروش می کند،برکه؟ نه ، آبشاریم

ازتو،غریب مانده ای،روی صلیب مانده ای

زخم نصیب مانده ای ،اناری  اناریم

یاورخوب بیکسی! تنگ غروب بیکسی

من به خداسپردمت ،تو به که می سپاریم

جعفر درویشیان « غروب »

«بزرگم،حقیرم...»


بزرگم،حقیرم، برایت مهم نیست

واصلا بمیرم ،برایت مهم نیست

تو،مثل چمن درنسیمای باران

من اماکویرم برایت مهم نیست

درین عصرشاعرکش دورازدرد

پلنگانه شیرم، برایت مهم نیست

تو،درفکرخویشی ،نه درویشی ومن

فقیرفقیرم ،برایت مهم نیست

اگرزیریوق ستاره به دوشان

ببینی اسیرم ،برایت مهم نیست

غریب دیاری فسرده، غم آوا

زمستان پذیرم  برایت مهم نیست

غم زردرویان عریان بیکس

اگرکرده پیرم ،برایت مهم نیست

«بنی آدم اعضای یک پیکرند»و...

من ازتونگیرم ...برایت مهم نیست

من ازحق زنم دم، ومی دانم این را ؛

ببندندتیرم..برایت مهم نیست !

جعفر درویشیان « غروب »

«به فریادرس محرومان،علی"ع"»


آنطرف نخل ،ماه، چشم به راه علی ست

چلچله ی آب چاه،چشم به راه علی ست

چونکه دریدی حجاب ،دو ملک سبزپوش

درملکوت نگاه ،جشم به راه علی ست

سنگ،نوید آورد.قفل،کلید آورد

قبله این بارگاه،چشم به راه علی ست

همنفس خاک ها،دانه ی پاشیده را

تاکه برویدگیاه،چشم به راه علی ست

روزازل ،هرچه بود.تابه ابد هرچه هست

درتپش نبض راه،چشم به راه علی ست

ملک،برازنده اش.دل،گروخنده اش

تالب فتح هرسپاه،چشم به راه علی ست

***

پشت ستون درکمین،آخته شمشیرکین

این سحردل سیاه،چشم به راه علی ست

در دل آن خانه پیر،درته این کوچه ،طفل

صبحدمان،شامگاه،چشم براه علی ست

نامه به کف  چون همه،درصف محشر«غروب»

بادو هزاران گناه،چشم به راه علی ست

جعفر درویشیان « غروب »

کودکی


ازترانه پُرشدم درآسمان کودکی

بادبادک راگرفته ریسمان کودکی

من سواراسب رهوار نسیم خاطره

می روم برکوهِ پُرنقشِ جهان کودکی

کوچه بی صبرانه مانده درسکوتِ انتظار

قصه هادارد به لبها بازبان کودکی

«تیله بازی»،«هفت سنگ»وبازی «گُرگم هوا»

ردپا برجا نهاده  اززمان کودکی

***

کودکی گم گشته در«رایانه»ها

کودکانی پیر،اما بانشانِ کودکی

درقفس هائی به شکل آه...زندانی شدیم

می رسد آیا بهاری از خزانِ کودکی؟

«آسمان»ازسادگی ها کی خبر می آوری؟

ابر آبستن بباران!برجها نِ کودکی.

 داریوش کاویانی«آسمان»

دروغ


خود را میان ذهنِ خودت ،گول میزنی

درباتلاق رفته ای و وول میزنی

صحبت زعشقِ پاک میسر نمی شود

وقتی که دَم ،نشسته و ازپول میزنی

برمرده ای که نیست رمق درتنش دگر

از فرط خامیست،که آمپول میزنی

داد سخن زحقِّ فقیران چراکُنی؟

امّا به فرصتی همه برکول میزنی

گرگی ، لباس میش به تن کرده ای ولی

یکباره دربِ خانه ی «شنگول» میزنی

ازسادگی خلق به صد حیله با هدف

خود را چرا به حالت مشلول میزنی؟

با«آسمان»بساز که دارد هوای پاک

اکسیژن ازچه روی،زکپسول میزنی.؟

داریوش کاویانی«آسمان»