پرآو

شعروادبیات

پرآو

شعروادبیات

چو حوض های قدیم


شما که عاطفه ناگهانتان سنگ است

میان سینه نامهربانتان سنگ است

شُکوفه های فقط سنگی است حاصلتان

ندانم آه ...مگر باغبانتان سنگ است؟

شکست چینیِ احساسِ همدلی هارا

دریغ ، هر سفری، ارمغانتان سنگ است

به آسیاب فلک آب کینه می ریزید

قبیله ای که شمائید! نانتان سنگ است

چولاک پشت فرو برده اید سر در لاک

تمام عمر ،زِ شش سو جهانتان سنگ است

عتیقه های کهن را به سجده می افتید

به قبله های پرستش نشانتان سنگ است

به خاستگاه ستاره ، کدام بالِ صعود ؟

به رنگِ  کوه ، همه نردبانتان سنگ است

نبرده بوی زپرواز ، مثل فوّاره

چوحوض های قدیم ، آشیانتان سنگ است

حدیث سنگ ، به دیوار نُدبه اید همه

امید معجزه از همزبانتان سنگ است

ز روح دور نکردید ، مکرِ شیطان را

اگر چه هر قدم از کاروانتان سنگ است

به پشتِ سنگ نهان می شوید واز سنگ اید

شروع وخاتمه ی داستانتان سنگ است

جعفر درویشیان « غروب »

الهه ی عشق

 


در هر نگاهِ تو گُل حرفی شُکفته ست

ناگُفته ای نَمانده که چشمَت نگُفته ست

شرقی ترین الهه ی عشقی که آفتاب

در آبگیر روشن چشمِ تو، خفته ست

گیسویت این تغزّل مرطوبِ آبشار

درخود شَبان قُطبی دل را نهفته ست

ای در تو ، ابرِ آتشِ سینا گرفته

شبهایم از تصوّرت ، آتش گرفته ست

دارد سرجوانه زدن تک درختِ من

انگار از بهار تو، بویی شنفته ست

قلبی نمانده زنده به تابوتِ سینه ها

بی تو، شکوهِ عاشقی از یاد رفته ست

اینجا نبوده ای که ببینی چگونه درد

درخود تمامِ هیئت من را گرفته ست

دریا نگاهِ گم شده ی پلک تر،« غروب »

یک آسمان ستاره ی اندوه سُفته ست

جعفر درویشیان « غروب »

نیلوفرانِ بودایی


پرندگانِ نگاهی که پرزنم کردند

دوبال از پرِ گنجشک ، بر تنم کردند

پرنده ی حرمم من ، که کودکانِ سحر

شکسته بالِ طوافِ فلاخنم کردند

به کامِ یک قفسِ نغمه سوز ، روزی چند

اسیرِ آینه ، مهمانِ ارزنم کردند

چو بست شاخه ی سردم شکوفه از قندیل

درختِ پر ثمرِ ماه بهمنم کردند

من ، آبگیر غزالانِ غربتم ای کوه !

ـ که ابرها غم خود را به دامنم کردند

نگفتنی ، غم نیلوفرانِ بودایم

که برگ را گره بر گردِ گردنم کردند

شبی برای همیشه سیاه می ماندم

که چشم های درشتِ تو روشنم کردند

جعفر درویشیان « غروب »

آسمانِ غروب

 


بیا به کوچه ی خوشبختِ کودکی ، بزنیم

پری به جنگلِ سبزِ چکاوکی بزنیم

چو شب رسید وپراکند سکه ، سکه ی نور

به زیر چهچه در شام پولکی بزنیم

من از بزرگی بی وقت خود ،کسل شده ام

چو آفتاب بیا گشتِ کوچکی بزنیم

میان کوچه ی نمناک ابرها ی عبوس

به روی دختر خورشید ، چشمکی بزنیم

مرا به سفره ی رنگین دشت ، دعوت کن!

که ناشتائی  نان و پنیرکی بزنیم

صدای قُل قُل قلیان اگر به گوش آمد

سری به منزلِ دیدار لک لکی بزنیم

بیا به سینه ی ظلمت به قلب تاریکی

به عشقِ صبحِ ظفرمند ناوکی بزنیم

به قصد وحشتِ خیلِ کلاغ های دریغ

کنار مزرع یاری ، مترسکی بزنیم

اگر چه بانگ دهُل هم نسازدش بیدار

به خواب دهکده باید که سوتکی بزنیم

بدون قرقره ، بی نخ در آسمانِ«غروب»

بیا که پرسه چنان بادبادکی بزنیم

جعفر درویشیان « غروب »

سنگ ها هم...


باتو، گلها شکفتنی شده اند

بادها ، گرمِ نی زنی شده اند

از دو خورشید چشمِ تو ، امشب

راه ها غرقِ روشنی شده اند

می شود از شکو ه نامت نرم

قلب هایی که آهنی شده اند

می توان مرمر از غزل پرداخت

سنگ ها هم سرودنی شده اند

***

بی تو احساس هایِ رام ِ سخن

باردیگر به توسنی شده اند

چه بگویم ، چگونه از منِ خود؟

زخم هایم نگفتنی شده اند

آسمانم ، هماره می بارد

فصل ها بی تو بهمنی شده اند

ـ اشک هایم نمی چکند «غروب»

دوستانم به دشمنی شده اند...

جعفر درویشیان « غروب »