پرآو

شعروادبیات

پرآو

شعروادبیات

حیف...

 


مثلِ یک خوشه ی انگوری تو

حیف از دسترسم دوری تو

نیست بی نیش ، میسّر نوش ات

دزدی از کندوی زنبوری تو

اوّلین فاتحِ تو هستم من

آخرین قلّه ی مغروری تو

غلتِ بیهوده مزن ، ماهیِ من!

قسمتِ دایره ی توری تو

آدمیزاده ندارد این حسن

نکند هم نفسِ حوری تو؟

غرقه ی جلگه ی پائیزی من

مژده های گلِ شیپوری تو

سایه و روشنِ بارانی تند

دشت را جلوه ی هاشوری تو !

می برم باشبِ خاموش ، ترا

سایه ام ، سایه ، اگر نوری تو

می دهی گردنِ خود را آخر

شکلِ حق گویی منصوری تو

جعفر درویشیان « غروب »

یک جرعه تسکین...

 


نه گردِ کعبه ، نی در هاله ی دین می شود پیدا

خدا، در قبله ی دل های غمگین می شود پیدا

بیا بیرون گذار از قید رنگ وبوی ، گامی چند

صفای باغ ، در آنسوی پرچین می شود پیدا

پس از سرگشتگی ، بهر مشامِ جان زگیسویش

شمیم نافه ی آهوی مشکین می شود پیدا

به مروارید اشکی از خلیجِ  دل ، کفایت کن

که این گنجینه در ملک سلاطین می شود پیدا؟

***

شرنگِ راحتی ، باقی بود نوشین لبی گر نیست

به کام درد من یک جرعه تسکین می شود پیدا؟

***

چه باغ است اینکه تا بلبل به وصل گل شود خوش دل

نهیبِ باغبان ورویِ گلچین می شود پیدا

چرا با آفتابِ عشقِ خود تا می شوی تنها

زهر سو، سایه ی این شام چرکین می شود پیدا؟

***

کبوتر جان در این صحرایِ هول آور چه می پویی؟!

فزونتر از شمار ریگ، شاهین می شود پیدا !

ـ برو بالا وبالاتر ! برای چرخ حکایت کن

پلشتی هایِ پنهانی که پائین می شود پیدا

چواز چنگِ تعلق یک نفس بازم رهاند عشق

«غروب» ! آوای عقلِ مصلحت بین می شود پیدا

جعفر درویشیان « غروب »

داغِ شقایق


باگریه نیز، عقده ی دل، وانمی شود

این باغسارِ خشگ شکوفا نمی شود!

خاطر ، به موج تفرقه کم ده ! ـ که ناخدا

باکشتیِ شکسته به دریا نمی شود !

نتوان زدود مهر ترا ازجگر ، ـ که پاک

داغ از دل شقایق صحرا نمی شود!

بگشا نگاه ِ آبی خود را ، که حرف عشق

جز با طلوعِ چشمِ تو ، معنا نمی شود

کوری حجابِ دیده نگردد که ماهِ مصر

محواز فضای  چشمِ زلیخا نمی شود!

با ما حکایتِ لبِ جانان، چه می کنی؟

شیرین ،دهن به گفتنِ حلوا نمی شود!

افتاده آبِ دهکده از آسیا ودود

از هیچ روزنی ، سوی بالا نمی شود!

آئینه ای وطوطیِ گنگِ کلامِ من

جز با حضورِ روی تو ، گویا نمی شود!

جعفر درویشیان « غروب »

قطعه ـ کلاغ


به جای اینکه سر کاج ها هوار کنند

قرارشد بِنِشینندوقارقارکُنند

برند دُزدکی از پای حوض ،  صابونی

که شستشو دمِ شهری به چشمه سار کنند

گلایه داشت مگر باغبانِ پیر ، که گفت :

دریغ این همه گردو که زهرِ مار کنند؟

خبر نداشت کلاغان  چو باغبان اند

که دانه چال به هر گوشه وکِنار کنند

بسا درختِ تنومند ، یادگاری شان

که سایه ها وثمر ، وقفِ رهگذار کنند

جعفر درویشیان « غروب »

کلاغ


درزِمستانی چنین سرد وسیاه وبد ، کلاغ!

کاج ها را غیر تو ، آیا که می فهمد ؟ کلاغ!

این فریبِ روز آئین هم به هر نوعی شب است

از سیاهی مثلِ بالِ خود خبر دارد کلاغ

برف می بارد به روی کلبه ی کابوسِ من

باصدایِ یک ، نه ، چل ، نه ، یک هزار وصد کلاغ

بادرختان گویم از شوقِ بهار پا به راه

«نه! نخواهد آمد هرگز...» پرزنان گوید کلاغ

واژه ی پائیز را همواره معنی می کُند

از کتابِ  فصل ها با نوحه ای ممتد، کلاغ

رازِ صحرا ، فاش شد در پیشِ شهری پیشه گان

بی گمان بیرون نهاده پایِ خود از حد کلاغ

باز هم از عرشِ ما ، مردی عُقاب اندیشه رفت

بر فرازِ قریه ی خاموش ، می چرخد کلاغ

نیست ممکن لحظه ای آرامشِ گردویِ پیر

من نمی دانم چه از این باغ می خواهد کلاغ؟

قار قار و چهچه دریک پرده چون گُنجد «غروب» ؟

رفت بلبل از گلستان تا که باز آمد کلاغ

چون مترسک ، قیرِ شب را بر زمین تفته ریخت

در هوای مزبله آلوده اش ، پر زد کلاغ ...

جعفر درویشیان « غروب »