پرآو

شعروادبیات

پرآو

شعروادبیات

درآینه...

در آینه  که وجود خود را دیدم

از هیبت اژدها به خود لرزیدم

 

می بودم اگر که از منیت خالی

درپوست خود  دَمی نمی گُنجیدم

داریوش کاویانی«آسمان»

یکتایی

قطره بالیده به دریا،که تویی

ماه آیدبه تماشاکه تویی

می روم،چونکه به خودمی آیم

می رسم باز همانجاکه تویی

جستجوکردن من،بیهودست

اینچنین روشن و پیدا که تویی

به سرِزلفِ توسوگند،مرا

ذره ای غم نبود تا که تویی

دلکِ عاشقِ من،دور از تو

لحظه ای نیست شکیبا که تویی

بی دهن،آنکه سخن می گوید

یاخیال است وگمان یاکه تویی

معجزت؛ دفترِباغ است و نسیم

می کند هرورق امضاء که تویی

درهمه دهر اگرمحبوبی ست

جمع بگذار به منها که تویی

جعفر درویشیان « غروب »

غزل یگانگی

گاهی درخت،پله شود تاخدا مرا

گاهی شکسته کشتی بی ناخدا مرا

گاهی درخت ،هیمه شودتابسوزدم

غافل که حافظ است همانجا خدامرا

گاهی بدل به چوبه ی داری شود درخت

تنهانمی گذارد اما خدامرا

دیگرهراس نیست مراازمترسکان

وقتی که هست چشم دلی باخدامرا

بی معجزعصا،زده ام دل به رودنیل

موسی! نجات داده زدریا خدامرا

گاهی که تیره چوب برآردشکوفه ای

روشن شودبه دیده ی معنا  خدامرا

پل می کنیم گرده ی طاعت ،که می کند

رد ازپل صراط به فردا خدامرا

چون لاالهه اله نگوید«غروب»تو

یاری نکرده هیچکس الا خدامرا

جعفردرویشیان«غروب»

چون لاله ی روییده...

چون لاله ی روییده به بامم پیدا

ازدور به دیده هاست جامم پیدا

 

دیروزکه آهسته ورق می زد،بود

دردفترباد،ثبت نامم پیدا

 

جعفردرویشیان«غروب»

باغ سراب

بوی سیب گلاب می آید

بادباغ سراب می آید

 

آب گل خورده است گیلاس ات

یاگلی روی آب می آید؟

 

چشم هایت به دعوتم امشب

بادوساغر شراب می آید

 

شاه توت درشت لب هایت

پای میزحساب می آید

 

شانه ات رامپوش باگیسو!

به تواین آفتاب ، می آید

 

بادبادک هوانکن دیگر !

به دلم پیچ وتاب می آید

 

بره ی کوچکم ! نمی ترسی؟

آه...داردعقاب می آید

 

توکه پیداشدی،نوشت قلم؛

بازیک شعرناب می آید

جعفردرویشیان«غروب»