پرآو

شعروادبیات

پرآو

شعروادبیات

چند رباعی ازدفترتازه منتشرشده ی «آیینه ها ودروغ؟» جعفر درویشیان « غروب »

 


 

‏آنان به لباس مهربانی ازمن

خواهندگرفت زندگانی ازمن

ترسم که شود تکه بزرگم گوشم

هرسگ طلبیده استخوانی ازمن

 

***

 

هروقت که شدتفنگ رابرداریم

ازسهم پرنده ،سنگ رابرداریم

باراحتی آب ،توانیم آنوقت

ازخاطره،زخم جنگ رابرداریم

 

***

 

یک عده به خاک فقر،چون دوزخ زشت

یک عده به کاخ،مثل حوران بهشت

ایدوست مکن حواله باخوان قدر

افزون طلبی برات این کار نوشت

 

***

 

باز ابربزرگ،عصبانی شده است

مشغول به کارسوگخوانی شده است

هی نیزه ی رعدبرزمین می کوبد

باسبزه مگرکه خصم جانی شده است

 

***

 

باغی که سیه بهاررامی خواند

بلبل شده زاغ، نغمه هامی خواند

وقتی که مسیر آب،سربالایی ست

قورباغه ی پیر، ابوعطا می خواند

 

***

 

دستی که گره به دست یاری نخورد

یازخمه ی آن به زلف تاری نخورد

دستی است که بی ثمر، ببر دور انداز!

این شاخه ی خشک،دردکاری نخورد

جعفر درویشیان « غروب »

«... جزتونیست »


تک بیت های ناب دل انگیز،جزتونیست

جان کلام صائب تبریز،جزتونیست

 

آنی که گفت حافظ وآنی که مولوی

شاخه نبات،شهدوشکرنیز،جزتونیست

 

درپشت هرشگفت،نشان توخفته است

کشفی بزرگ،آخرهرچیزجزتونیست

 

هرگزاسیرتورتمنانمی شوی

اصلاًپری وماهی پرهیز،جزتونیست

 

بایک سبدترانه وگل ازدرآمدی

همسایه ی پرنده وکاریزجزتونیست

 

طاقی زده است درقدمت ،باغ هفت رنگ

دارم یقین که دخترپاییز،جزتونیست

 

خورشیدبی کسوف من،این روزهاتویی

باسایه های سردگلاویزجزتونیست

 

باخنجرسپیده وخورجین آفتاب

دیگرسواربارقه مهمیز،جزتونیست

 

جعفر درویشیان « غروب »

چشمه ام...


‏چشمه ام ،چشمه. قدم دختردهقان بردار!

کوزه ای ازخنکای دلم ارزان بردار!

بازکن حلقه ی گیسوی خودازگردنِ من !

بند ازهمهمه ی رودِخروشان بردار!

تو و هم صحبتی مزرعه ،هنگام غروب

دست ازشانه ی این مردِپریشان بردار!

عشق ازرشدتوگفته ست،توچون زنجره ای

پوست بنداز درین مرحله وجان بردار!

زیرسنگینی این برف که می باردعمر

طرحی ازکاجِ شنل پوشِ زمستان بردار!

رقص مرگ است که فوّاره،سحر دیده به خواب

پرده ازرازدل سنگی میدان بردار!

میرسی دامن یک کوه به غاردوسه گرگ

رد خون را به سرِبرفِ زمستان بردار!

 تادلت سردترازدرّه ی آذرنشده

هیمه از کوره ی خورشیدگدازان بردار!

حرمتش نیست،چه بهترکه نباشدخوداو

نان بیاوربه سرسفره،نمکدان بردار!

منقرض تا نشده، درته صندوق امید

عکسی ازآدمی دوره ی انسان   بردار

جعفر درویشیان « غروب »

قهرت جداو...


 ‏قهرت جداو ناز جدا زخم می زند

الماس تو،به شیشه ی ما زخم می زند

رفتی کجاکبوترهم آشیان من!

شاهینِ نابکارقضا زخم می زند

ازابرهابپرس که خون گریه می کنند

شلاقِ رعد،چوب خدا زخم می زند

بالای چشم تو، که نگفتیم ابرو است،

خنجرکشیده باز چرا زخم می زند؟

من زخمی غرورِتوهستم که این پلنگ

یک ناگهان بدونِ صدا زخم می زند

تسکین دردِعشق نمی جویم ازشراب

وقتی فقط به جای دوا،زخم می زند

زاهد!مپوش سرزده پاپوشِ عاشقان

این کفش میخداربه پا زخم می زند

باناخنی که سرخترازخون عاشق است

دستی انارِذوق مرا زخم می زند

بر سیمِ خاردارِزمان تکیه داده ام

یادم نمانده است که ها...زخم می زند

جعفر درویشیان « غروب »

بانوجان


داردبهارت می شودپاییز،بانوجان!

برخیزبانوجان من،برخیزبانوجان!

ازدستبردعمر،برباغ تو آیاماند

چیزی برای چیدن من نیز،بانوجان؟

ازبوستانت رانده ام خیل کلاغان را

مثلِ مترسکهاکه از جالیز..بانوجان!

خون خورده ام تاباب لبهایت شوم چون می

بشکن به سنگی شیشه ی پرهیز،بانوجان!

دل در دلم کوتابگویم رازدل باتو؟

درچشمهایت خفته یک  چنگیز،بانوجان!

امشب اگرمرهم شوی ،می گویمت تاصبح،

بامن چه کرده هستی خونریز،بانوجان!

پشت سرهم چیده انگاری برایم دهر

دهلیز در دهلیز در دهلیز،بانوجان!

ازدنده ام شمشیر علیه ناحقان بردار!

تا وادی هرآنچه حق،بستیز بانوجان !

جعفر درویشیان « غروب »