همچون گُلِ برف ، نرم و آرام آرام
در ذائقه ، مرگ می نشیند برکام
از زحمتِ جسم ، روح آزرده شده
خورشید غروب می کند ازلبِ بام
داریوش کاویانی«آسمان»
آنانکه به شهرِ عشق ، سامان دادند
با دشنه اجنبی تن و جان دادند
باخندقِ خون ، راهِ دشمن بستند
وانگاه ، به کارِ خویش پایان دادند!
داریوش کاویانی«آسمان»
وقتی که دروغ، لقمه را شیرین کرد
ابلیسِ کلام ، اسبِ خود را زین کرد
دشتِ وگل ولاله را لگد مال نمود
از تلخی حق ، روایتی غمگین کرد
داریوش کاویانی«آسمان»
از دشت وزید و غنچه را پَرپَرکرد
ازابر، چکید و چشمِ گُل را تَرکرد
هشدارکه این چرخ تواند آسان
از خاک تو تسبیح و یا ساغرکرد
جعفر درویشیان « غروب »