پرآو

شعروادبیات

پرآو

شعروادبیات

آتشی افتاده...


 

آتشی افتاده درآلونکم

غم نشسته درگلوی سوتکم

 

دست تا بردم به سوی آسمان

بادبادک داد دست کودکم

 

خرج کردم آنچه را اندوختم

شد شکسته آخرسر قُلکم

 

آرزویش مانده درقاب دلم

عشق آموز است قلب توتکم

 

***

 

نبض من با یاد او درجنبش است

بی نهایت می شود با عینکم

 

هرچه جستم ، بیشترراغب شدم

دل پُر از او شد به «حرصِ»اردکم

 

قایقم پوسیده شد در ساحلش

موج کرده از حریم او ، دکم

 

سوی گرداب است تخته پاره ها

درهجوم این موج ها و من ، تکم

 

داریوش کاویانی«آسمان»

لب گشودی که...


‏لب گشودی که عشق،جابخورد

باغ پسته، کمی هوابخورد

 

ماه وسرو وگُلت نمی گویم

نکندبربه آن قبابخورد

 

ماه،پیش توخواست جلوه کند

به زمین کاش بی هوابخورد

 

پیرهن ازحریرسبزنپوش!

-که بُزَم حسرت تورابخورد

 

پل شوی،می شوند رد ازتو

حیف قالیچه نیست پابخورد؟

 

معدنی ازطلاشده شعرم

تابه تو برقی ازطلابخورد

 

شربتی ازلبت تعارف کن!

دردمند آمده دوابخورد

 

جعفردرویشیان«غروب»

بی تو...

 


‏بی تو چگونه می شود طی کرد دوران را ؟

با آتشی که سخت تر کرده ست درمان را

 

شاید بیایی و نباشم زنده تاآندم

نشکسته ام هرگزبدانی کاش  پیمان را

 

لطفی که من ازبستراندوه برخیزم

عشق تو درمان می کند هر درد پنهان را

 

از کوه می گیرم نشانت را به آرامی

باصبر می بندم ره تاریک زندان را

 

تنها...!بدون تو، نفس در سینه می گیرد

هرسخت با تو می نماید راهِ آسان را

 

درمقدمت  باهر دعا افشانده ام، مخمل

شاید کندهموار،شن های  بیابان را

داریوش کاویانی«آسمان»

 

پلکی بزن...


‏پلکی بزن! شامم غم فرداشدن دارد

رودم به سر، اندیشه ی دریاشدن دارد

 

این هیئت عریان که سیب سرخ در دستش

انگار باخود شبهه ی حواشدن دارد

 

آیینه بانو! سینه ی  خودرابپوشی کاش!

طوطی من،آوازه در گویاشدن دارد

 

انگورپامال مرا فرصت بده قدری !

همرنگ چشمت ،چله ی گیراشدن دارد

 

ای شمس چشمانت ،شبم را روشنایی بخش!

-جان ودل من،عشق مولاناشدن دارد

 

در دست من بگذار دست عاشق خودرا !

بی دست تو،دستم تب تنهاشدن دارد

 

ازهرم لب هایم نکن پنهان که میدانم

شهدلبت ،خاصیت حلواشدن دارد

 

ازنیل چشمت بی عصا ردمی شود روزی

آری«غروب»انگیزه ی موسی شدن دارد

 

 

جعفردرویشیان«غروب»

 

بید های طاقتم...


بیدهای طاقتم درباد،لرزان ترشده

اززمستان هم، زمستانم  زمستان ترشده

 

تور می اندازم اما ازتهی پرمی شود

ماهی سرخابیم ازمن گریزان ترشده

 

رانده ای اززیرچتر گیسوان خودمرا

عاشق سرگشته ات در زیرباران, ترشده !

 

می توانی با نگاه ساده ای سحرم کنی

قله ام را فتح کردن خیلی آسان ترشده

 

نیستی، دنیاشده برمردم چشمم سیاه

بی تواین زندان بسته،باز زندان ترشده

 

نیست اقبال رهایی،سرنخ برگشتنی

بادبادکها به سیم برق،پیچان ترشده

 

***

 

مفتی آلوده! می لافی چقدر اززهد خشک؟

دیگراین کالا کمی ازمفت ارزانتر شده

 

زود دنیای«غروب»خویش راتعمیر کن!

دیر اگرجنبی خراب آباد،ویران ترشده...

 

جعفردرویشیان«غروب»